چرا هیچ اتفاقی نمی افتد؟
چرا همیشه فراموش می کنم یک قطره از اشکهایم را برایت نگه دارم؟
چرا کسی نوشته های شکسته ام را از کنار پیاده رو برنمیدارد؟
چرا کسی باور نمی کند خورشید هر روز صبح در اتاق سیاه من به دنیا می آید؟
تا کی باید پنجره را باز بگذارم تا ابرها یکی یکی داخل اتاقم بیایند؟
تا کی برای دیدن تو زنده بمانم؟
چقدر هوا خوب است!
چقدر گل ها زیبا شده اند!
بارانهای نقره ای خوابهایم بوی تو را می دهند.
روزها به رنگ نفسهای توست و شبها چون چشمان تو سیاه است.
چرا هیچ اتفاقی نمی افتد؟
چرا کسی آوازهای زخمی مرا نمیبیند؟
چرا کاسه ها همچنان خالی مانده اند؟
چرا هیچ کس گل سرخی روی میزم نمی گذارد؟
من و تو شبیه هم هستیم
شبیه کسی که عاشقانه دنبال بهشت می گردد.
من و تو تشنه ایم،
من و تو عاشقیم ،
من و تو ...
بیا دوباره خودمان را به خدا معرفی کنیم!!!